ميخوام برم كوه … كدوم كوه؟ همون كوهي كه ….

ميخوام يه اب و هوايي تازه كنم! تصميم دارم برم ييلاق اون كلبه بالاي كوه! ميخوام لنگام رو دراز كنم لم بدم تو سبزه ها جلوي افتاب! اگه اب و هواش بسازه ديگه بعيد ميدونم برگردم اينجا! هر كي دلش خواست يه اب و هوايي تازه كنه يا علي …. اين ادرس منه http://shatot2.wordpress.com/ 

دوستاني كه تمايل داشتند در خدمتشون باشيم همون ادرس قبلي رو تبديل كنن …

نوشته‌شده در جامعه | 25 دیدگاه

تلویزیون سياه سفيد محله ما …!

از هَمو بچگی عاشق تلویزیون بودُم اما بابام نِمیخرید که! دلش خوش بود به یک رادیوی لامپی تلفنکن که شبا داستان شب ره گوش مِکرد باهاش! بابای هاشم اینا با سلام و صلوات یک تلویزیون ارتي اي قسطي خریده بود! کاش با ای هاشم نامرد سر یک توشله دعوا نِکرده بودُم! عصرا همه جمع مِشُدَن خانه هاشم اینا با جورابای بوگندو! دماغای اویزون! تن های عرق کرده! بیرجامه های گشاد و پاهای کِثیفه سیاه! تخمه خربزه و کشک تختگی و قرقروت و لواشَک هم براه بود! یک شب یواشَکی رفتم تو اتاق قاطی بچه ها! هاشم نامَرد تا مُوره دید بیرونم کِرد! گفت برو تو کوچه از پشت پنجره نگا کن! تو کوچه باید عین میمون خودت ره از پنجره اویزون مِکردی تا بتنی تلویزیون ببینی! خیلی سخت بود یَره … خیلی!

عَموم که تلویزیون خرید شبا مِرَفتُم خانه عموم! دور بود اما با سعید مِرَفتِم دوتایی! زن عَموم چشم غُره مِرَفت اما ما به روي خودمان نمی اوردِم! سریال تلخ و شیرین بود و جعفر جنی … خانه قمرخانم! … دلیران تنگستانی … دایی جان ناپلئون!

یک شب تو زمستون که از خانه عموم ماخاستِم برگردم برف امده بود! تا خانه که رسیدِم یخ کِردم دوتایی! توی راه با خودم گفتم: ای خدا چی مِشه الان که مُرُم خانه بابام تلویزیون خریده بشه! تا هم یخ نِکُنِم هم زن عمو هی چشم غره نِره به ما! خانه که رسیدُم بابام هنوز نیامده بود! شام خوردُم رفتُم زیر کرسی خوابیدُم! نصفه شبی دیدُم مادرُم مِگه مسعود…. مسعود جان! گفتم : چیه؟ گفت : بابات تلویزیون خریده! زود از زیر کرسی درامدم گفتم کو؟ گفت : تو اتاق بزرگه! باهاش رفتُم تو اتاق بزرگه نشونم داد! گفتم ایکه تلویزیون نیست … بخاریه! شیشه نِدره که! گفت شیشه اش طرف دیفاله! دیدم راست مِگه! هي بهش دست کشیدُم هي ذوق كردم خنديدم… بعدش رفتم زیر کرسی خوابیدُم!

صبح که از خواب پاشُدُم اول زود رفتُم تو اتاق بزرگه ببینُم دیشب خواب دیدم یا نِه! دیدم نِه خواب نِبوده! ما هم تلویزیون دار شُدِم! اخ چی کارتُنایی داشت … عصر حجر … یوگی و دوستان … سوپرمن … برد من … برد بوی … واتر من … تنسی تاکسیدو… اووووَه! مادرم همیشه مُگفت شما تا ته تلویزیون ره انگشت نِکیشن نِمرن بخوابن! اخ مو عاشق مرد شیش میلیون دلاری بودم … همش اَداشه در میاوردُم! پیشتازان فضا هم خیلی باحال بود …  اسپاک که گوشاش تیز بود ره خیلی دوست داشتم! ای… ای… ای… چی فیلمایی! مثه حالا که نبود که همش فیلمای تخمی بیذاره که! فیلم پلیسی مِذاشت تلی ساوالاس بازی مکرد اِسمش کوجَک بود! کاراگاه راکفورد… روهاید… اتش بدون دود… جیم وست…خانه کوچک… ستوان کلمبو… مراد برقی …اقای مربوطه…تارزان! فیلمای وحشتناکم که دیگه خوراکم بود! طالع نحس …دایره وحشت…. اوه… یادش بخیر… یادش بخیر… داغ دلم تازه رفت یَره… اشک تو چشمام جمع رَفت… چی عالمی داشتم یَره… چی روزگاری بود! روزی که رفت بر باد … روزی که ماند در یاد!

نوشته‌شده در خاطرات | 23 دیدگاه

عروس تعریفی گوزو از کار دراومد!

کارخونه و ماشین و زمین و همه چیمون رو دادیم اما بازم بدهکار شدیم! بد جوری ورشکست شده بودیم! شریکم ارثیه پدریش رو فروخت و بدهیش رو داد … اما من شبانه فرار کردم به شهر غربت … شمالی های مهمون نواز خیلی سعی کردن طعم غربت رو نکشم اما نشد! دلم پر میزد برای مشهد! برای مادرم … پدرم و اقوام!

هشت ماه گذشت …دیگه هیچکس باهام مهربون نبود! چیزی نداشتم دیگه! یه بدهکار فراری! شده بودم عین جذامی ها که همه ازشون فرار میکنن! خسته شده بودم! شبانه ساکم رو بستم و راهی مشهد شدم! از اتوبوس که پیاده شدم خاک مشهد رو بوسیدم! رفتم خونه بابام… گفت اومدی اینجا چکار کنی؟ از چشم پدر افتاده بودم! بقول خودش میگفت عروس تعریفی گوزو از کار دراومده! کینه داشت ازم چون مبلغی هم از اون گرفته بودم قبل از ورشکستگی! فقط مادر بود که پا به پای من گریه کرد و اشک ریخت! از عرش به فرش رسیده بودم … همه چیم از بین رفته بود! حتی زندگیم رو هم تاراج کرده بودن!

برای هزار تومن پول توجیبی مونده بودم! فقط مادر پشت و پناهم بود! مادر … مادری که هنوز روم نشده بهش بگم دوستش دارم ! هنوز خجالت میکشم بغلش کنم ببوسمش! مادری که بیسواد بود اما دریای محبت! سرم رو تو اغوشش میگرفت و من عین بچه ها زار میزدم و او میگفت: گریه نکن ننه جان … همه چی درست مِشه! گریه نکن ننه!

با طلبکار ها جلسه گذاشتم! بهم مهلت دادن کار کنم بدهیشون رو بدم! مادر تمام اندوخته بانکی خودش رو داد تا سرمایه کنم! کارخونه دار ها باز بهم اعتبار کردن چون میدونستن کلاهبردار نیستم!

تازه داشتم جون میگرفتم که یه روز از بانک زنگ زدن و گفتن سند خونه ای که بابت وام کارخونه به رهن گذاشتی تا چند روز دیگه به اجرا گذاشته میشه چون کسی که کارخونه رو از ما خریده بود و تعهد کرده بود که اقساطش رو بده اینکار رو نکرده بود! اگه خونه بابام بابت بدهی من به مزایده گذاشته میشد واویلا بود دیگه! روزی که حاجی کارخونه ما رو خرید بهش گفتم یه سندجایگزین سند خونه بابام بکن و سند رو از رهن در بیار! حاجی اشنا بود و گفت من قول شرف میدم اقساط رو پرداخت کنم و سند رو از رهن در بیارم اما وقتی من فرار کردم اونم اینکارو نکرد چون بهش بابت خرید کالا بدهکار بودم!

اگه بهش زنگ میزدم میگفت بیا بدهیت رو بده تا اقساط رو پرداخت کنم! نه اعتباری داشتم که وام بگیرم نه کسی که ازش پول بگیرم! همونطور بی هدف تو خیابون دور میزدم! خدایا چیکار کنم! تازه داشتم راه میفتادم! هیچکس رو نداشتم که کمکم کنه! پاشدم رفتم حرم امام رضا… پشت پنجره که رسیدم یهو بغضم ترکید! یاد همه بدبختی هام افتادم که یه صدمش رو هم به دلایلی اینجا ننوشتم! فقط زار زدم … اینقدر سوزناک گریه کردم که خودم دلم به حال خودم سوخت! از حرم که اومدم بیرون سبک شده بودم! خونه که رسیدم سحر بود!

صبح که رفتم محل کارم حاجی که کارخونه رو ازمون خریده بود زنگ زد! دلم هری ریخت پایین … حال و احوال کرد و گفت فلانی سند خونه حاج اقا رو ببر فلان محضر سیمتری احمد اباد و فک رهن کن! در عرض دوساعت سند از رهن بانک ازاد شد و من مات و مبهوت مونده بودم! بعد ها فهمیدم یه مشتری خوب برای کارخونه پیدا شده و تا میخواستن سند بزنن گفتن نمیشه چون در رهن بانکه و باید ازاد بشه! حاجی بخاطر اینکه زود کار خونه رو با قیمت خوب بفروشه تمام اقساط و جریمه هاش رو پرداخت کرده بود! و من همینجور حیرون مونده بودم! گریه های شبانه من توی حرم و باز شدن گره کارم به همین زودی! روبراه شدم کم کم …. روبراه شدم!

نوشته‌شده در جامعه, خاطرات | 37 دیدگاه

اقاجان گه کاری رو نمیشه ماست مالی کرد!

در حالی که هنوز تکذیبیه دانشگاه اکسفورد در مورد اعطا مدرک دکترا به اقای علی کردان روی سایت این دانشگاهه یک منبع اگاه دولتی در مصاحبه با خبرگزاری مهر اظهار داشته که: ما برای تایید اینکه مدرک دکترای اقای کردان اصل است یا خیر فردی را به انگلستان فرستادیم و متاسفانه متوجه شدیم تمام اثار صدور مدرک دکترای افتخاری اقای کردان در همه سایت های دانشگاه اکسفورد حذف و معدوم گردیده که ناگزیر وکیل گرفتیم و به سایت اصلی دانشگاه وارد شدیم و پس از بررسی مدارک متوجه صحت مدرک دکترای افتخاری اقای کردان شدیم!

این اقا فک کرده توی یک حسینیه یا مسجد پشت کوه رفته رو منبر و داره برای عوام الناس سخنرانی میکنه تا بعد از این صحبت ها یکی از تو جمعیت بگه تکبیر و چند تا مرگ بر فلان هم بگن و به کوری چشم دشمنان اسلام این تو طئه دشمن هم خنثی بشه!

اقای منبع اگاه چه نیازی به اين که در عصر علم و تکنولوژی بخواد کسی رو بفرستین؟ تازه مگه سفارت چه غلطی میکنه اونجا…بعدشم مگه از روی سایت های یک دانشگاه معتبر میشه چیزی رو پاک کرد؟ بس کنید اینهمه دروغ گویی رو تورو خدا …اقا فقط دمبه خروس پیدا نیست که … به گند کشیده این خروس همه جارو حالا شما هی قسم حضرت عباس بخورین! اقاجان گه کاری رو نمیشه ماست مالی کرد! توی این سی سال با اینهمه گند کاری ارزو به دل موندیم یکی استعفا بده یا بگه غلط کردم! رو که نیست … سنگ پای قزوین هم شرمنده شده پیش اینا!

نوشته‌شده در جامعه | 39 دیدگاه

افغان ها انسانهایی خون گرم و مهمان نواز هستند.

چند ماه قبل برای اولین بار به منزل دوستان خانوادگی یکی از اقوام که افغان بودند دعوت شدیم! اگر بگم ذهنیت من نسبت به افغان ها خیلی خوب بود دروغ گفتم چون تصویری که در ذهن من از افغان و افغانستان حک شده بود زیاد تصویر شفاف و زیبایی نبود!

کلا تصویری که از افغان ها در ذهن بعضی از ایرانی ها حک شده یاد اور مواردی مثل کارگری؛ دزدی؛ تجاوز؛ بی فرهنگی: طالبان و تحجر است! درست عین تصویری که در ذهن مردم بعضی کشور ها از ایرانی جماعت حک شده و ایرانی رو مساوی با تروریست و خرابکار میدونن! این خانواده افغان دو دختر و یک پسر داشتندکه هر دو دخترشان لباس محلی پوشیده بودند! با اینکه بار اول بود که به منزل اونها میرفتم اما چنان برخورد گرم و صمیمانه ای داشتند که احساس خوشایندی به من دست داد و بسیار احساس راحتی کردم!

پذیرایی ساده و بی ریای اونها که تموم شد سفره شام رو پهن کردن که شامل چند نوع غذای خوشمزه محلی افغانستان مثل بولانی و قابلی پلو بود. پدر خانواده فردی فرهنگی و ادیب بود و با لهجه شیرینش بعد از شام برامون شعر خوند! دختر خانواده و پسرشون هم شعر خوندن و با دست زدن مهمان ها و رقص زیبای دختر کوچکشان گرمی خاصی به مجلس داده شد! غلو نکردم اگر بگم اون شب یکی از بهترین شب هایی بود که به مهمانی میرفتم گرچه قبل از رفتن دلشوره داشتم!

بعد از اون مهمونی بواسطه اونها با چند خانواده افغان دیگه هم اشنا شدم و بعد از مراودت و هم نشینی با اونها شیشه ذهنم نسبت به جماعت افغان کاملا شفاف شد … گاهی از برخورد بعضی از هموطنانم با افغان ها شرمنده میشم و خجالت میکشم! به نظر من این نوع برخورد ها بجای اینکه افغان رو حقیر کنه شخصیت خودمون رو حقیر و کوچک میکنه! اگر یک افغان جرمی رو مرتکب میشه نباید تعمیم به تمام افغان ها بدیم! مگر ایرانی و اروپایی جرم و جنایت نمیکنه؟ افغان ها انسانهایی خون گرم و مهمان نواز و البته زجر کشیده و با احساسی هستند … کاش خیلی از ماها شیشه ذهنمون رو نسبت به اونها شفاف کنیم! تکه ای از شعر محمد کاظم کاظمی عزیز شاعر افغان رو تقدیم میکنم به تمام دوستانی که با افغان ها نامهربانند!

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌

پياده آمده‌بودم‌، پياده خواهم رفت‌

طلسم غربتم امشب شكسته خواهدشد

و سفره‌اي كه تهي‌بود، بسته خواهدشد

 

 

اگرچه مزرع ما دانه‌هاي جو هم داشت‌

و چند بتة مستوجب درو هم داشت‌

اگرچه تلخ شد آرامش هميشةتان‌

اگرچه كودك من سنگ زد به شيشة تان‌

اگرچه متهم جرم مستند بودم‌

اگرچه لايق سنگيني لحد بودم‌

دم سفر مپسنديد نااميد مرا

ولو دروغ‌، عزيزان‌! بحل كنيد مرا

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم‌رفت‌

پياده آمده‌بودم‌، پياده خواهم‌رفت‌

به اين امام قسم‌، چيز ديگري نبرم‌

به‌جز غبار حرم‌، چيز ديگري نبرم‌

خدا زياد كند اجر دين و دنياتان‌

و مستجاب شود باقي دعاهاتان‌

هميشه قلك فرزندهايتان پر باد

و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد

نوشته‌شده در جامعه | 28 دیدگاه

سفارت ایران در دوبی و پیشنهاد توکل به خدا…!

معمولا هر کسی در کشوری غریب براش مشکلی پیش میاد به سفارتخانه کشور خودش مراجعه میکنه تا کاری براش انجام بدن … دوستی از دوبی ایمیلی بهم زده و جریانی رو تعریف کرده که باعث تاسفه!

ایشون نوشتن چند وقت پیش یک خانواده ایرانی در حال گذر از خیابان بودن که مرد خانواده با ماشین وانتی برخورد میکنه که متاسفانه دچار ضربه مغزی و قطع نخاع از ناحیه گردن شده و بسرعت در بیمارستان شیخ رشید بستری میشه … بعد از چند تا عمل متاسفانه بهبودی حاصل نمیشه و بیمارستان از خانواده ایشون میخواد مرد حادثه دیده رو به ایران منتقل کنند!

بدلیل اینکه پول این خانواده جوابگوی هزینه های بیمارستان نبوده بیمارستان از گرفتن مبلغ قابل توجهی از هزینه ها خود داری میکنه اما چون انتقال این بیمار نیازمند ویلچر و تخت مخصوص در هواپیما و همچنین امکانات پزشکی جهت تغذیه بوده همسر این اقا جهت دریافت کمک به سفارت ایران میره که متاسفانه جواب میشنوه که به خدا توکل کنید! کاری از دست ما بر نمیاد!

این خانم همچنین یک وکیل ایرانی گرفته و مبلغی پول هم به ایشون پرداخت کرده تا بتونه خسارت و دیه رو از بیمه بگیره که متاسفانه وکیل هم پول رو گرفته و متواری میشه! این دوستمون ادامه میده که از طریق یک گروه خیریه امریکایی و کمک ایرانیان مقیم دوبی و به خصوص شورای بازرگانان ایران دردوبی پول لازم فراهم میشه و به این خانواده کمک میکنن!

حالا سوال اینجاست که پس سفارت ایران چه غلطی میتونه بکنه در دوبی بجز پیشنهاد توکل کردن به خدا! توکل رو که خودمون میتونیم بکنیم که! به نظر من دره همچین سفارتی رو که نتونه به اتباع خودش سرویس بده باید گِل گرفت!

نوشته‌شده در جامعه | 29 دیدگاه

خَره تو کی مِخی کاسب بری!

او قِدیما تابستون که مِشُد اگه تجدیدی نداشتُم زود یک کاسبی رامِنداختُم! یا با کاغذ رنگی و لوخ و سوزن میخی فرفرک درست مِکردُم تو خیابون به بچه ها مِفروختُم یا یک جعبه مِذاشتُم جلوم گندم شادانه؛ ارد نخودچیُ ازی ات و اشغالا مِفروختُم! گاهی هم سینی مِسی گرد ره ورمِداشتُم مرفتُم چارراه عامِل فالی پزی دوسه تا فال مِخریدُم رامیفتادُم تو کوچه ها داد مِزدُم فالی دَهشی ..کوتی دَهشی … همش دوزارو دَهشی!

یکسال هم رفتُم طرقبه کارخانه الو پوست کُنی کار کِردُم! الوهاره میریختَن تو بشکه اب نِمَک تا پوستِشا راحت کِنده بره! اب نِمَکا پدر دست ادم ره در میاوُرد! الوهاره پوست مِکَندُم میچیندُم توی طبق های چوبی مذاشتَن تو افتاب خشک بره! هر چی الو کُخی هم بود که کِرم داشت لواشک درست مِکِردَن! ای زنای شهری تیشان فیشانی که هفت قِلَم ارایش کِرده بودَن وقتی طرقبه میامَدّن همچی ای لواشکای کرمی ره با اشتها لیس مِزَدَن لب و دهَنشاره به هم میکیشیدن که دَهن ادم اب میُفتاد! ولی تا به کِرماش فِک مِکردُم حالُم به هم مُخورد! یکبار یک خانمی ازم پُرسید پسرُم اینا بهداشتیه؟ گفتم نِه خانم … پُره کرمه! فک کرد مسخره مُکنم! گفتم بُخدا پُره کرمه حاج خانم! نَخِرن از اینا … زَنه گفت: ممنون که گفتی! اما دایی جانُم دوتا زد پشت کِله ام گفت خَره تو کی مِخی کاسب بری!

گاهی هم مِرفتُم تو کوچه سیاوُون شانسی مِخریدُم رامیوفتادُم تو کوچه پس کوچه ها شانسی مِفروختُم! شیربلال فروشی هم سود خوبی داشت! صبح زود مِرَفتُم میدون بار یک کیسه شیربلال مِخریدُم منقل خانه ره ورمداشتُم سر میلان بساط بلال فروشی رامِنداختُم! ای کاکلای بلال ره توی اتیش منقل مِنداختُم دود کُنه داد مِزَدم: بدو بابا … شیره بلالِه شوره بلال شیرای قوچونه بلال … شیر بلالِه …. شیربلال!

اخر شب که مِشُد خسته و کوفته با دست و بالی سوخته و سیاه میامدُم خانه! پولاره که مِشمُردُم سودش ره حساب مِکِردُم خستگیم درمِرَفت! اخ که چی احساس خوبی داشت! احساس مرد شدن و پول دراوُردَن! هیچوقت دستم ره جلوی بابام دراز نِکردُم بُگم پول بده!

بزرگتر که رفتُم او اولای انقلاب تو خیابون دانشگاه عکس چه گوارا مِفروختُم! یک روز مامورا امدن با عکسا بُردَنُم! تو ماشین چشم بند زدن بهم  گفتن خم شو سرت ره بذار لای پات! خلاصه که وقتی رسیدیم مرکز سپاه که تو بلوار ملک اباد بود حسابی کتک خوردُم! تعهد گرفتن دیگه عکس چه گوارا نفروشم! اوموقع مو اصن نِمدِنیستُم چه گوارا کی هست … بچه بودُم!

خلاصه که از هفت سالگی هم درس خواندُم هم کار کِردُم! تابستونای قدیم خیلی باحال تر از تابستونای حالا بود … مرفتی استخر غوطه مُخُوردی … اخ یَره بادش بخیر!

………………………………………………………………………………………………

فالی ــ یک نوع شیرینی مثل زولبیا که خمیرش رو روی تابه به صورت دایره کوچک که از وسط شروع میشد تا به شکل یک دایره بزرگ درمیومد میریختن و بعد از پختن داخل شیره قرار میگرفت تا شیرین بشه و بعد داخل سینی میذاشتن و بچه هایی که میخواستن فالی بخرن باید سر فال رو بعد از چهار انگشت میگرفتن و بلند میکردن ! فال رو تا هر چقدر که میتونستن بلند کنن و به بیرون سینی بکشن تا بشکنه مال اونا بود ! بعضی فالی فروش ها بخاطر اینکه فال زود بشکنه و سود خوبی بکنن با سوزن میخی چند جای فال رو سوراخ میکردن تا مشتری نتونه زیاد بکشه بیرون و زود بشکنه !

نوشته‌شده در کودک | 41 دیدگاه

اداره گذرنامه و کنیز حاج باقر …!

یه چند وقت پیش برای دخترم لپ لپ ( سُک سُک ) خریدم … وقتی اومدم خونه دیدم مهمون داریم … لپ لپ رو به دخترم دادم رفت توی اتاقش و با خوشحالی بازش کرد! جایزه توش یه روسری بود که سرش کرد اومد جلوی مهمونا! یکی بهش گفت: کنیز حاج باقر! یکی گفت: ننه چغندر! یکی گفت: خاله سوسکه ….خلاصه اینقدر مسخره اش کردن که همونجا روسری رو دراورد پرت کرد اونطرف!

دیروز قرار بود بریم برای گذرنامه عکسش رو بگیرم … توی لیست مدارک دیدم نوشته دختر چهار سال به بالا با حجاب کامل اسلامی! توی عکاسی هر کاری کردم روسری یا مقنعه سرش کنم نذاشت! میگه دوست ندارم شکل کنیز حاج باقر بشم! من نمیدونم چرا عکس گذرنامه دختر چهارساله باید حجاب کامل اسلامی داشته باشه اخه! البته دختر من پنج سالشه ولی واقعا اداره گذر نامه شورش رو در اورده دیگه! از دیروز توی این فکرم چار روز دیگه بخواد بره پیش دبستانی چجوری مقنعه سرش کنیم!

 یادمه چند ماه پیش هم دخترم عکس یه میمون رو نشون داد و بهم گفت غذای میمون چیه بابا جون؟ گفتم غذای میمون موزه! اینو گفتم بلا گفتم! از اون به بعد هر وقت به دخترم میگم بیا موز بخور میگه مگه من میمونم؟ موز غذای میموناست! امان از دست این بچه ها… ما بزرگترا توی صحبت کردنامون با اونا باید بیشتر دقت کنیم!

نوشته‌شده در جامعه | 30 دیدگاه

مشهد و شب های چراغ برات …!

الان دارم از بهشت رضا میام … مشهدی ها سه شب مانده به شب نیمه شعبان را شب های چراغ برات میگن! شب های چراغ برات اختصاص به مردگان داره و شب پانزدهم شعبان هم عید زنده هاست! در این سه شب چراغ برات مردم مشهد ( چرب شیرین ) یا بقول تهرونی ها تره حلوا درست میکنند با ( روغن جوشی ) یا بقول تهرونی ها نون روغنی! یک نوع از این نان روغنی ها هم داخلش سیب زمینی پخته کوبیده شده با ادویه تند است که بهش میگن خطاب… یه چیزی شبیه پیراشکی!

این ( چرب شیرین ) یا همون تره حلوا رو به همراه ( روغن جوشی ) و خرما با میوه و شکلات رو بر سر مزار دوستان و خویشان خیرات میکنن و ساعتی در قبرستان با از دست رفتگان تجدید دیدار میکنن ..

این همون چرب شیرین مشهدی یا تره حلواست …

در بهشت رضا گویی جشن بود …همه به هم شکلات و میوه و انواع خوردنی ها رو تعارف میکردن .. عده ای هم با عزیزانشون که از این دنیا رفتن راز و نیاز میکردن و قطره ای اشک بر روی سنگ سرد مزارشون میریختن ..

گاهی ادم در میان مردگان قدم بزنه خیلی خوبه … میفهمه که مرگ فقط برای همسایه نیست! روزی سراغ ما هم خواهد امد … چه خوبه ادم توی این دنیا سبکبال و سبک بار باشه … ظلم نکنه و ازارش به کسی نرسه … تا وقتی در اغوش  سرد خاک  قرار گرفتی به نیکی از تو یاد کنن و بگن ادم خوبی بود… همین بسه … کفایت میکنه… بيخيال بهشت و جهنم! ( عکاس ـ خودم )

نوشته‌شده در جامعه | 20 دیدگاه

عَلاف نکن مِردُمه عِشقی!

دوست محترممون از وبلاگ با تو میگویم لطف نموده و بنده رو دعوت به بازی وبلاگی بازی با مرگ کرده و خواسته سه تا خاطره تعریف کنم که در رابطه با مرگ باشه! کاش به یک بازی دعوت میشدم که از زندگی بگه نه مرگ !

و اما خاطره اول … چند وقت پیش یه جوونی میخواست خودش رو از روی پل میدون ازادی مشهد پرت کنه پایین! ملت هم که این چیزا خوراکشونه جمع شده بودن و ترافیک شدیدی هم ایجاد شده بود! جماعت هم موبایل های دوربین دار رو دراورده بودن و هی فرت و فرت عکس میگرفتن … یه عده ای هم فیلمبرداری میکردن! یه پسره داد زد: دِداش مِخی خودِته بندازی بنداز دیگه؛ عَلاف نکن مِردُمه عِشقی! چند نفری که دوروبرش بودند نیششون باز شد و هر هر خندیدن! یکی دیگه داد میزد : بپر دداش …بپر تو مِتِنی به مولا ! یه جوون دیگه ای به دوستاش میگفت : چی حالی مِده خودش ره بندازه! فیلمش ره بولوتوس مُکُنم! بعد از یکساعت نیروی انتظامی با کمک مادر اون جوون کاری کردن که از خودکشی منصرف بشه و خیلی از اونایی که اونجا بودن بجای اینکه خوشحال بشن ناراحت بودن … یکی میگفت:ما … ق…وه دوساعت ماره عَلاف کِرده اینجه! تو که ک… نشه نِدری خودته بندازی گه مُخُوری مِری بالا ادا درمیاری! یکی دیگه میگفت: قیافش معلوم بود ازی بچه کو… یایه! عُمرا اگه بچه طلاب بود با سر خودش ره مِنداخت پویین! بچه های طلاب مَردَن… حرفِشا یکیه!

و اما خاطره دوم: قبلا هم گفتم که گردان ما زرهی سپاه بود و من تو گروهانی خدمت میکردم که بهش میگفتن گروهان خشایار … خشایار نوعی نفربر زرهی ابی خاکی بود و توی منطقه برای حمل مهمات و نفر بکار برده میشد! برای مانور ابی رفته بودیم کارون و بالا اوردن نفربر از اب به خشکی رو تمرین میکردیم … بچه ها همه جلیقه نجات تنشون بود بجز من … جایی که میخواستم نفربر رو دربیارم تا هفت هشت متر کم عمق بود و یه دفه عمیق میشد! من برای اولین بار بود که میخواستم توی اب نفر بر رو برونم و موقعی که میخواستم نفربر رو از اب بیارم بیرون چون سر بالایی تیز بود بی موقع گاز رو ول کردم و نفر بر با شتاب برگشت توی اب و عقبش رفت تو اب … تا اومدم به خودم بجنبم با نفر بر رفتم زیر اب … خلاصه مرگ رو به چشمم دیدم که یکدفعه یکی چنگ زد بهم و منو کشید بیرون … خدا پشت و پناه اون بچه شیرازی بامعرفت باشه ..

خاطره سوم : کربلای چهار نفربرها رو توی نخلستون استتار کرده بودیم و چون عملیات لو رفته بود جو خوبی نبود … کلا دلهره داشتم و میترسیدم! یه شب میخواستم برم دستشویی تا در نفربر رو باز کردم یه گوله خورد به در نفربر و من از ترس خودم رو پرت کردم داخل … تا چند شب تو قوطی کنسرو رفع حاجت میکردم و پرت میکردم بیرون …تو منطقه هر روزش خاطره بود! خاطره های تلخ و شیرین !

نوشته‌شده در جامعه | 60 دیدگاه