بایگانی ماهانه: فوریه 2008

یک ساندویچ قند !

دیشب جلوی محل کارم خیمه زده بودن و چایی میدادن ! پسرکی که صاحب یک چهار چرخه نون خشکی بود توجهم رو جلب کرد … پسرک هی میرفت نزدیک خیمه و چند تا قند برمیداشت میریخت توی جیبش و میومد عقب … باز منتظر … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در جامعه | 27 دیدگاه

نِنه مُو مُوز ماخام …!

ــــ نِنه مُو مُوز ماخام ! ــــ مُوزُم کُجا بُوده خیر سَرُم …! ــــ هُونا نِنه …. تو او میوه فُروشیهِ پُره مُوزه ! ــــ خانه کدخُدایَم پُره گِردویه ……..به ماچه ! ــــ نِنه مُو گِردو ماخام ! ــــ ای … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در جامعه | 27 دیدگاه

ایجاد امنیت با سازوکار افتابه و لباس زنانه !

تا همین چند سال پیش مجرمان خاصی را در ملا عام شلاق میزدند و مردم تماشا میکردند ! تا همین چند ماه پیش محکومانی رو در ملا عام یا در محل وقوع جرم اعدام میکردند و مردم جمع میشدند تا … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در جامعه | 26 دیدگاه

عرفان اولروم و احساسات بچه های قله ابکوه !

تو محل کارم بودم یه دفه دیدم اونطرف خیابون شلوغه ! مردم راه افتادن دنبال یه بنده خدایی که شلوار ورزشی پاش بود و هر لحظه جمعیت بیشتر میشد ! منم که سرم درد میکنه برای فضولی … جلوتر که رفتم دیدم عرفان … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در خاطرات | 41 دیدگاه

خوجه ممد و خروس چهل تاج !

 دیشب قرار بود تلویزیون فیلم سینمایی بذاره … تیتراژ که شروع شد دیدم فیلم شیلات رو برای چندمین بار گذاشت …. ناخود اگاه حس کردم تلویزیون با گذاشتن این فیلم داره بهم توهین میکنه … شروع کردم به فحش دادن ! … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در جامعه | 30 دیدگاه

غنیمت جنگی !

یه عده از اسیرای عراقی رو داشتن به عقب خط منتقل میکردن … داشتم نگاهشون میکردم که دیدم یه بسیجی کم سن و سال یه اسیر عراقی قوی هیکل رو از بقیه جدا کرد و برد پشت یه کانتینر ! … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در خاطرات | 25 دیدگاه

مهمان نوازی ما ایرانی ها و حکایت پول افتابه !

توی یکی از شهر های شمالی رفته بودم داخل پارک قدم بزنم دیدم از طرف دستشویی سر و صدا میاد … نزدیک که شدم دیدم یه اقایی با وضع ظاهری نامناسب یقه یه توریست رو گرفته و با تحکم بهش میگه پول … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در خاطرات | 26 دیدگاه

اره من با گریه میجنگیدم !

دیشب یه فیلم مستند در مورد جنگ ایران پخش شد بنام خبرنگار جنگی … دوباره منو برد تو حال و هوای جنگ … مجبور شدم روزنامه رو طوری بگیرم جلوی صورتم  تا اشکام رو که در حین دیدن فیلم بی اختیار … ادامه‌ی خواندن

نوشته‌شده در خاطرات | 38 دیدگاه